Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

من پیاده می شوم ...

تو برو ...

تو هم یکی دیگر ! ...

 من تا آخر خط نمی آیم ...

پیاده برایم بهتر است ...

و میان این راه مردن ، دل انگیز تر ...

تو باران نشدی ...

هیچ وقت نمی شوی ...

فقط او عطر خاک می داد ...

و تمام شد ... خیلی زود ...

تو نمان ...

آخر خطِ تو ، پشت دریاست ...

که نه جای من است ... 

نه جای باران ...

همان جا که سهراب می گشت ...

تو برو ...

تو از آنجا بنگر ...

به فواره ی سقوط من ...

به خاک بودنم ... پیاده رفتنم...

به من و باران ...

و به بارانی که نبود ...









P.S ) "Dont help them to bury the light ..."

۲ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۹
تو ...
تکیه زده در باغ ...
در میان لبخند ها ...
غرق در صدای لالایی ها ...
چه می فهمیدی از مرگبار ترین سکوت شبها ...
که آسمان نمی شنید انگار ...
نمیدانستی...
که باران های عاشقانه ی آسمان برای تو ، 
بهترین بهانه بود برای یکی ...
برای خیسی گونه ها ...
و باز هم سر انگشتان نسیم ...
و باز هم خیال ...
...
تو ...
برای ما از رویا نگو ...
از خواب نگو ...
از سبز  ...
آبی ...
آسمان ...
نگو از راهی که نرفتی ...
از ندانسته هایت ...
از آغوش ...
بگذار من برایت بگویم ...
از یک شکوفه ...
از یک سپید ...
این جا ...
در میان آتش ...
در این شمع ...
در این شمعدان ...











۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲
میدونی سخت ترین چیز چیه ؟ ...
دوست داشتن یه جوجه تیغی ...
نه میشه بغلش کرد ! ...
نه میشه بی خیالش شد ...
این یعنی یه وابستگی آزار دهنده ...
انگار همه چیز همین جوریه ...
داشتنشون سخته ...
و نداشتنشون هم سخت ...
...






پ.ن) خداوکیلی این چه خلقتیه ! 


۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۷

باز من کنار می روم ...

مانند همواره ... برای تو ...

برای رسیدن ... وشاید نرسیدن ...

خواستم کسی بفهمد ... 

خواستم پاره نشود نوشته هایم ...

باز هم نشد ...

باز هم ، هم شمع بودم ، هم پروانه ...

آتش زدم نوشته ها را ...

تا کمی گرم شود این سرما ...

و ابر خاکستری آن  

هنوز هم نفس هایم را می گیرد ...




۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۱

F

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۰



یکی می خندد ، یکی می گرید ...

برای آفرینش ...

 زنده ماندن ...

 دیده شدن ...

برای پاره ای از سرگرمی ...

و برای شانسِ دیدنِ یک تشویق ...






۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۸




...






پ.ن )   مشکل این است 

          که بعضی داستان ها جا نمیشوند ! ...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۴
پلک های پنجره را باز میکنم ...
در این سرما هم گرمم است ...
فکر می کنم به فکر کردنم ...
 این که چطور می شود به فکر کردن فکر کرد ...
و این که چطور دارم به این چطوری ها فکر می کنم ...
و تا بی نهایت انگار میرود ...
تا مرز هنگ کردن ...
و دوباره بی حوصله تر ، 
به افق های چند متری خانه نگاه می کنم ...
کسی از افق نمی آید ...
و کسی در آن محو نمی شود ...
 

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲

همین نوشته کوتاه بس است 

که هوس درخت های سیب ، تو را از من می گیرد ...

و تو نگاه نمی کنی ...




۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۱
 
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۴۸