Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

من یاد گرفتم که پر پر شدن ها را تماشا کنم ...

و هر روز تمرین کنم پیش خودم ،

که امروز میتوانم تلف شدن ها رو نگاه کنم و پلک هایم را نبندم یا نه ...

یاد گرفتم چشم هایم را نبندم ، زل بزنم به همه ی هدر رفتن های عالم ...

تو هم ببند ...

آن وقت میفهمی که داری میخندی تا شاید لج و لج بازی تو با طبیعت روزی جوابی قانع کننده بدهد ...

میخندی به فانتزی های نشدنی خودت ...

به آن فانتزی هایی که بالای سرشان ایستاده اند  و با چوب میزنند که بزرگ شده ای مرد ! ... مرد که گریه نمیکند ، مرد که در جهان بی قانون ذهنش زندگی نمیکند ...

میخندی به فانتزی های نشدنی خودت ...

تا شاید این طبیعت وحشی و نحس دست هایش را بالا ببرد و چوبش را کنار بگذارد و بگوید 

" باشد ، نوشته های بلند تو را با تمام بی حوصلگی هایم میخوانم " ...

شاید روزی این شاید های پشت سر هم تمام شود ...

این شاید ها در هم ضرب میشوند ، پله پله از احتمال " تو " کم میکنند ، و آخر نمیشود ...

شاید یک روز از خواب بلند شوم ، شاید بروم ، شاید بنشینم ...

شاید یک روز از خواب بلند شوی ، شاید بیایی ، شاید بنشینی ...

تا شاید جایی که من نشسته ام ،  احتمال "تو " آن طرف تر رو به روی دو چشم دیگر نباشد ...

...

که هست ...

...

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۲

من نمیدونم ایفل کجاست ...

اون همیشه از اونجا میگه ، از شب های خاطر انگیزش ...

اون به من میگه تو خنگی ... تو نمیفهمی ایفل کجاست ...

اگه دیدیش ، بهش بگو من خنگ نیستم ...

به جاش ، 

من داستان اون لاکپشته رو بلدم ...

...

همونی که آروم آروم ...

...

همونی که... آروم ... آروم ...

...  

...

...

و اون هیچوقت نمیفهمه که آخر داستان چی شد ...












پ.ن) برگرفته از قسمتی از کتاب " سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" 

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۸
این ملودی را کسی نشنیده است ...
نه به پر زرق و برق های پر ادعای بی لبخند می ماند ،
نه به آنها که به زوال رفته و بی روح و سرد اند ...
این ملودی ، شمع راه است ، برای رفتنی ای که رفتنی نیست ...
تا شاید حقیقت از بازی کودکانه اش برای پنهان شدن خسته شود ...
تا شاید آدم ها پس از دیدنش فرار نکنند و ندوند تا به "برنده شدن" های مسخره شان برسند ...
...





۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۱

دلم به رشته رشته هایی بند است ، پنهان ...

میگویند ، آسمان شب است ، و انگار هیچ ندارد ...

اما لا به لایش ستاره دارد تاریکی من ...

و من حسرت می خورم ،

که چرا سقف های کوتاه این زندان بی پنجره ی بی حکمت ،

نگاهم را به این حقیقت بی پرده ی ساده نمیرسانند ...



۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۷