Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم یه کیسه بوکس میخواد ...

خیلی وقته ...

می خوام به خاطر نداشتنِ یه خونه بزرگ به جونش بیوفتم ...

بالاخره یکی باید مقصر بشه ...

حالا که نگاه می کنم . خونم کوچیکه ...

کاش به اندازه کیسه بوکس جا داشت ...

فکر می کنم باید یه اتاق بوکس داشته باشم ...

فکر می کنم هر وقت یه خونه بزرگ خریدم یه اتاق رو میذارم برای بوکس ...

و این سوال آزارم میده که اون موقع دیگه بوکس می خوام چی کار !؟ ...

شاید دلیل اصلی این که آدم ها توی خونه های بزرگ اتاق بوکس ندارن همین باشه ...

آدم ها چیز هایی رو آرزو میکنند که وقتی بهش میرسند بهش نیاز ندارن ! 

این یه لوپ بی نهایته ... یه گردش خسته کننده ...  و یک پوچی همه گیر ...

گاهی آدم ها توی خونه های بزرگ هیچی ندارن ...

گاهی آدم ها اصلا چیزی ندارند ...

و گاهی به جایی نمی رسند چون کیسه بوکس ندارند ...









پ.ن ) همیشه چیزی برای جنگیدن داشته باش ...










۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۴
من ، مثل تو می شوم ...
مثل ما ... هم رنگ جماعت ...
که نبودن آدم ها برایم جالب تر است ...
من مثل تو می شوم ... و تو مثل من ...
من بی تو ... تو بدون من ...
من با صفحه ای که بیشتر از تو پیشم است ...
تو با سیاهی ای ، سیاه تر از سیاهی من ...
ولی نه ... من مثل تو نیستم ...
من مثل تو نمیشوم ...
نه مثل ما ! ... نه هم رنگ جماعت ...
با این که فانتزی اند ! ... ولی گاهی آدم ها برام جالب تر اند ...
نه من مثل تو می شوم ... نه تو مثل من ...
من خلاف تو  ... تو خلاف من ...
من با رویایی که بیشتر از تو پیشم است ...
تو همچنان 
با سیاهی ای ، سیاه تر از سیاهی من ...





پ.ن) سیاهی را سیاسی نکن ...
تو خواستی ... تو رفتی ... و تو غرق شدی ...
من نخواستم ... و نرفتم ... و شب ها زندگی میکنم ! ...


 








پ.ن) یه ساختمون درب و داغون رو خیلی وقتا نمیشه درست کرد ... باید خرابش کنی و دوباره بسازیش ... وگرنه عمرت رو بر باد دادی ... اممم ... خلاصه این  "فرهنگ " درست بشو نیست ... 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۱

سرت را بلند نکن ...

فقط کویر هست ... و سراب ...

و سراب همان امیدی ست که آزارت می دهد ...

همان امیدی که بیهوده همه را می گرداند ...

ولی سیراب نمی کند ...

اینجا ، فقط باید راه رفت ... 

...

همه به دنبال دروغی که می بینند می دوند ...

و همه تنها مانده اند ...

...








۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۶
میخواهم مرز نازک بین " اختیار " و " تهدید" را بگویم ...
میخواهم برای تو " سر دوراهی " بودن را وصف کنم ...
می خواهم بنویسم که " خوشبختی " کجا گم شد ...
ولی من می مانم ...
با دکمه هایی که پایین نمیروند ...
مفصل هایی که خشک می شوند  ... 
و ذهنی که بین فانتزی و یک درام تراژیک ، انتخابی نمی کند ! ...
این صفحه ی رنگی هم رنگ می بازد ...
و خاموش می شود ...
این صفحه هم ، مثل خودم ، از من خسته است ...
تکانش می دهم ...
از خوابی شاید شیرین بیدارش می کنم ...
اما کوتاه می نویسم ...
اصلا نمی نویسم ...
می خواهد بخوابد ...
مثل من ...
مثل هر روزِ من ...











پ.ن) شاید به گفته ی بعضی ها پول خوشبختی نیاره ! ... ولی به نظر من خوشبختی پول میاره ! ... 
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۴

دو دریچه رو به رویش بود ...

دو پنجره ، با دو پرده ای که هر از گاهی پایین می آمدند ...

و با سرعت بر میگشتند ...

این جا میانه های راه بود ... جایی خیلی دیر برای برگشتن ...

شیشه ها را غم گرفته بود ...

ولی این بار نه ...  این بار پاک کردن سودی نداشت ... 

گذاشت تا تار تر شود ...

و گذشت ...

پرده ها سال هاست بالا نرفته اند ...

ولی ، پشت پنجره ها چراغی روشن است ...

کسی زندگی می کند ...

و ادامه می دهد ...

کسی که هنوز نمیداند ،

اینجا بهشت است یا جهنم ...

شاید هم جهنم همین باشد ! ...


۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۰

اگر دست من بود ...

داستان بهتری می نوشتم ...

آنوقت می ماند ... و تمام نمی شد ...

آنوقت جاودانه بود ...

ولی حالا ...

پاک می شوند ... نمی مانند ... و می روند ...

باز هم میگویم 

در این آرامگاه آرزو ها 

" تنها رویاست که می ماند " ...



۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴