Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

من نقد را به نسیه نمی دهم ...
جهان حقیقی ات برای خودت ...
رویا های من 
صد دنیای تو را می ارزد ...
۱ نظر ۲۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۱

دلم میخواهد از اعماق خاطراتم یک درخت بیرون بکشم ...

تصویر ها پیوسته از پشت پنجره ی پلک ها می گذرند ...

یا دیوار اند ... یا آجر ... یا آدم هایی که می دویدند ...

برای چه ... خودشان هم نمی دانستند ...

چرا هیچ گاه " چیز قابل ذکری نبود " ...

و چرا همواره همه چیز یک جور بود ... 

شاید این ثانیه ، با ثانیه قبل فرقی ندارد ...

تفاوتشان همین است ، یکی اولی ، یکی دومی ...

گذشته احماقانه بود و آینده احمقانه تر ...

تو چه می کنی میان دو خریت ؟؟...

میان دو نبودن ...

چه می گویی میان دو سکوتی که جهانت را فرا می گیرد ...

و میان دو خوابی که میانش را روز نامیده اند ...

همیشه همین گونه است ...

جای زخم ها ، زمان را به یادت می آورد ...







P.S) " Save your advice cause I won't hear ...

         You might be right but I dont care ...

         There's a million reasons why I should gave you up ...

         But the heart wants what it wants ..."





پ.ن ) چرا هر چی یه پست چرت تر باشه بازدید کننده ش بیشتره ؟؟



۱ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳

کسی آن سوی آینه ایستاده بود ...

بی احساس تر  از گذشته ...

گذشته ای که چندان یادش نمی آمد ...

تنها یادش می آمد زمانی را که چشمانش می درخشید ...

هنگامی را که انگار زمان نمیگذشت ...

و همه دنیا در کنار او نشسته بود ...

شاید خاطره بود ...

شاید هم رویا ...

وقتی همه چیز تمام شود ، دیگر رویا با خاطره چه فرقی دارد ؟...

آن وقت ها ...

وقتی بدی خوبی ها محو می کرد 

آن ها را می یافت ...

و وقتی سختی ها آسایش را می فرسود

همیشه یک نفر آنجا بود ...

ولی ...

همیشه ها برای همیشه تمام شد ...

و باز هم رویا خاطره ها را حل میکرد ...

...

یکی آن سوی آینه بود ...

یکی که نمیدانست کیست ...







"خودِ واقعی ات را ببین"


mirror










۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۳

برگه های زندگی را همیشه سیاه خط خطی می کرد...

و سفید نه خط میکشید ... و نه سیاهی ها را پاک میکرد ...

من هم نفهمیدم مداد سفید  چه دردی می خورد ! ...

ولی تو اگر سفیدی ...

اگر نقشی روی برگه ها نداری...

یا بمان و بسوز تا لکه هایت روی برگه ها بماند ..

یا سیاه شو

 تا تو هم خط خطی کنی ...

ولی چه میشود کرد ...

این روز ها کسی دیگر با زغال خطی نمیکشد ...

داستان زندگی ات را کسی نمینویسد ...

همه می روند ...

و تو می مانی و یک جعبه خالی...

 تا ابد ...

و سفیدی را هیچ کس ندید ...

....








۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۲

سادگی در میان پیچیدگی ها محو می شد ...

هیچ کس ندید لرزیدنی را در آغوش برف ها ...

و ندید قطره رنگی را که همرنگ دریا نبود ...

و کسی نفهمید

چه کسی خیال را زیباتر از حقیقت کرد ؟ ...

و چرا خواب زیباتر از بیداری شد ؟ ...

...

این بار انگار صبح نمی آمد ...

رد پایی روی جاده ها نبود ...

 آینه زنگ می زد ...

و کسی می لرزید ...

 ولی همچنان صدای لالایی به گوش می رسید ...

۱ نظر ۰۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۲

وقتی سکوت به زانو در می آمد ...

شادی اشک می ریخت ...

تن مچاله شده ای

به گرد خود می پیچید ...

و گناهی که نبود ، پاکی را متهم می کرد ...

کجا بود قضاوت سرانگشتان لمس نکرده ؟...

کجا بود دیدگانی که ندیده ها را شهادت دهد؟ ...

و فردی در آن سوی شهرها 

یا شاید چند گام آن طرف تر به چه می اندیشید ؟...

شاید او ...

و کاش زمان زودتر از همیشه می گذشت 

تا احساس زود تر بخوابد ...

۰ نظر ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۳

هنوز هم می چرخد ...

کسل کننده تر  ...

دیگر حالم از صدای تیک تاکش به هم می خورد ...

پرتش میکنم ...

کاش همه ساعت های دنیا می ایستاد ...

ولی حیف که فقط ساعت من می شکند ...

و زمان نفهم تر از همیشه 

و بی رحم تر از گذشته 

همچنان می دود ...

حوصله گذشتنش را هم ندارم ...

حوصله خودم را هم ندارم ...

و این گونه است جهان نفهم من ! ...






۰ نظر ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۰:۲۰

بیشتر شبیه به سراب است ...

نه واقعیت ...

همچنان می دوی تا برسی ...

شاید هم می دانی آبیِ آن دروغ است ...

ولی ...

پ.ن) می خواهم آشتی کنم ... زغالی که روزی افتاد را بر می دارم ... اما داغ است ... داغ تر از گذشته ...

این دیگر چه روزگاری ست ...

۰ نظر ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۳