Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها
و داستان همین بود ...
تمام.


۴ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۷

من دیگه همه ی حرفای جهانو زدم 

به اندازه همه دنیا کار کردم 

به اندازه ای که ذهنمو آزاد گذاشتن رویا داشتم 

بیداریمو با خواب بقیه تنظیم کردم تا فقط خودم باشم 

من وایسادم ، جایی که دوربین نبود ، آهنگ نبود ، باید نبود ، ابر نبود ، آب نبود ، اصلا هوا نبود 

و آدمی نبود ...

به اندازه ی اراده رفتم سمتش ، ولی اون نیومد ، انقد رفتم تا خوردم به دیوار 

و انقد خوردم به دیوار که وایسادم 

من از دیوار می ترسم 

از اون لحظه ی اول قدم برداشتن 

من از فکر کردن به شروعش هم میترسم 

یک ثانیه کافی بود تا همه ش رو پاک کنم 

ولی بذار بمونه به یادگار 

که یادم بیاره چجوری خسته شدم 

که چجوری متنام این شد 

و پیچیدگی راز آلود زیبای کودکانه ای که رویا اجزاش رو به هم وصل میکرد به هیچ رسید 

که چطور جای این قدم ها رو این خاک پوشانید 

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۷ ، ۰۳:۲۳

.

صاف و خشک ...

بدون انحنا ، برنده ، ولی شکننده ...

ما آنچه بودیم که زیر فشار خم نشد ...

تا شکست ...

و هر چه میشکند تکه هایش را کنار اطرافیانش جا میگذارد ...

ما صاف نبودیم ... 

تن ما مرهم نبود ...

صدایمان انگیزه نداشت ... 

زیبا نبود ... 

نرم نبود ...

تن ما گرما نداشت ...

تو ، تو آنچه میخواستند بودی ...

تمام بهترین های عالم ...

نه جای ضربه ای ، نه لکه ای تیره  ، نه خط ، نه خش ، نه چشمانی سرخ و خسته ...

نه لب هایی آویزان از سکوت ...

تو نمیدانستی که گوشه ترین جای جهان کجاست ... 

جای ما ...

جایی سرد ... یا خیلی گرم ...

جایی بی رنگ ... یا خیلی رنگی ...

جای یک شبح ...

جای روحی که نباید زندگی میکرد ...

تو کنج ننشستی ... 

دور تو دایره بود ...

دور تو نگاه بود ...

دست بود ... 

باید بگویم ، با این که صدایی نیست ، که کجا رفت صدای بم ما ...

اما آهنگ ما تمام شد ... 

و چشمی نچرخید ، چهره ای تغییر نکرد ...

و تماشاچی ماند تا ابد خیره ...

و دستش نرسید ...

دستش قفل بود ، در دست بقیه ...

در هم ... دور دایره ...

دور از کنچ ...

دور از پرده ...






پ.ن) بی اثر مثل برف روی آب ...


۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۴:۰۷

وقتی خیلی منتظر بمونی که حتما حالت اوکی باشه و اتفاقای خوب افتاده باشه و دنیا به کامت باشه تا یه کاری رو انجام بدی نتیجه ش میشه همین ! 

گند زدن ! ...

کاری که این ماه کردم ، یه بی نظمی ، یه چیزی که سر جاش نبود ، یه چیز کم یا اضافه ...

یه تخریب ...

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۲
بعضی وقتا یه اتفاقایی می افته که حس می کنم چیزی کشف کردم ، چیزی که تا الان هیچ کس تجربه نکرده !
و میام اینجا به چیزی می نویسم به یادگار اون حس ...
خیلی وقتا هم همه چی مرده ! ... مثل الان که همه چی یه پوسته ست و من تا نگاهش می کنم میشکنه ... 
مثل الان که یه صفحه خالی جلومه و یکی میخواد پر بشه ، یکی میخواد بذاره بره ، یکی میخواد حرف نزنه ، یکی میخواد دنیا رو بترکونه و هر دفعه یکیشون برنده میشه و من خسته از بودن همشون ...
همینجای جمله بود که ایستادم ، آدم خیلی خفن درونم ساکت شده ، و اونی که میخواد همه چی تموم بشه جلو اومده ، من چی میخوام؟ یه دکمه ی ریست گنده ! که بنویسمش جوری که تو ننوشتی، جوری که اثری از تو نباشه
جوری که این جمله ها به هم ربط پیدا کنه ... 
پایین تر از من همه خالیه ، چپ و راستم دو تا کاغذ به دست ، بالا سرم یکی که سیگار میکشه و همه منتظرن براشون کف بزنه ، اگه بزنه ، و هزاران نفر از رو به رو ، چراغ به دست ، و نور لعنتیشون که چشم منو میزنه ! ...
بذار تموم شه ...











پ.ن) گه ترین نوشته ی تاریخ که هیچ حسی رو منتقل نمیکنه ! 
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۵
هر کاری میکردم کافی نبود ...
خوب نبود ...
عالی نبود ...
اگه بهترین چیزای دنیا رو هم می آووردم بازم ایراد داشت ...
مثل یه مو وسط غذای بهترین رستوران دنیا ...
و من باید بازم می دویدم ...
بازم چنگ مینداختم ، شاید دستم یه جایی گره بخوره و نیوفتم ...
و میشمردم ...
اگه 18 بودم به اون 2 تای لعنتی فکر کردم نه اون 18 تا ...
اگه حرفی زدم به این که خوشش اومد یا نه فکر کردم نه به این که حق داشتم حرفی بزنم ...
تقصیر من بود ...
و تو ...
و تو ...
و تو ...
تو نذاشتی آواز بخونم ... 
تو نذاشتی حرفمو بزنم ...
چون باعث شدی فکر کنم این که مردم چپ چپ نگام کنن بده ، یا این که اگه کسی رو ناراحت کردم باید بیشتر از طرف مقابل ناراحت باشم ...
تو یادم دادی شمردنو ،خوب بودنو ...
و نخواستی کمکم کنی، تو فقط گفتی "ریدی !" و رفتی ...
ولی من یه روز خفه میکنم این صدای مسخره رو ...
این فکر بقیه رو ...
این جمله ی به اندازه کافی خوب نبودی رو ...
و همه ی ساعت هامو میندازم دور 
و میشینم نگاه میکنم پایین رفتن خورشیدو ...
جایی که تو نیستی ...
جایی که صدات نیست ...
جایی که نه فرصتی هست نه پشیمونی ای ...
۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۳

اومدم اینجا چون می خواستم فرار کنم ...

اینجا بی نظیر بود ، نه خوب ، نه بد ، نه عدد  ....

همه اش تقصیر این مغز لعنتی بود ...

این بی مغز ها با هم خوب بودن ، هیچ چیزی براشون مهم نبود ...

به زندگی گهشون عادت کرده بودن ...

توی جنگل هم لیست و عدد معنی نداشت ...

زندگی بود ، گذر زمان و حکم رانی طبیعت ....

فقط برای یه هدف ... بقا به هر قیمتی ... و بس ....

 مشکل من بودم ، من تنها بودم ، تنها کسی که لیست داشت ...

تنها شمارنده ...

تنها ذهنی که نمی تونست خاموش بشه .... 

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۷
تبدیل به خشم شد ...
نگاه کردن ، درس خواندن ، کار کردن ، حرف زدن ...
همه شدند همراه این غول بی شاخ و دم درون من ...
حتی وقتی آرام بودم انگار نقشه های هزار ها خفه کردن در من آفریده می شد ...
و از درون با دست وپاهایش که من بسته ام فریاد میزد ، آنقدر که دیگر خوابش می برد تا ساعتی دیگر که جهانی که برایم ساخته اند با چوب و نیزه بیدارش کند تا دوباره فریاد بکشد ...
خنجرش را دوباره در من فرو میکند و من خیره مانده ام با دست هایی که قدرت ندارند ، چون همه ی قدرتشان رفت ، روزگارشان به سر رسید و چیزی سنگین تر کلید پیانو بلند نکردند تا امروز مرا نجات دهند ...
سنگین ترین کارشان دکمه زدن بود و فقط صدایی برآوردند که دیوار ها شنیدند ، همین هاییکه مرا به زور نگه داشته اند ...
دیوار سپید من ، من از تو نمیگذرم ، تو خواهی ماند با تمام قاب عکس های زندگی من ، با زیبایی رو به رویم ، و من از تو رد نمیشوم ، رو به رویت می نشینم ، و فقط در حسرت آنچه شاید در ماورای تو باشد به عکس هایی می نگرم که کاخی سنگین از خاطره ساخته اند ...
۱ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۳۵
میدونی من احساس میکنم تو همیشه برای ریدن در آماده ترین وضعیت بودی  ! ...
مثلا ریدن وفتی میخوام وارد این گه دونی بشم ...
یا وقت هایی که داشتم واقعا با چیزی حال می کردم و بدبختی ها یادم رفته بوده ...
یا وقتی دارم سریع حرفایی که تو ذهنم میاد رو تایپ می کنم ....
اون وقته که از راه می رسی و میگی هی ، ببین تو حق نداری فراموش کنی ...
تو این تئوریِ It could be worse رو ثابت کردی ...
و من مجبورم حتی وقتی یه نفر لبخند زد هم با خودم فکر کنم خب حالا چه نقشه ای تو کله ت میگذره که به این هم برینی ...
حتی الان دارم فکر می کنم که اولش فکر میکردم چه نوشته ی خوبی ولی تو ریدی توش  ! ...
------------------------------------------------------------------------
و الان فکر میکنم که این حقیقتو نباید برای بقیه مطرح کنم ...
و باید نوشته هامو پاک کنم ...
نه فقط همون یه خط ، باشه این دفعه هم تو ریدی ...
در بهترین و کامل ترین وضعیت ، در زمانی که انتظارشو نداشتم و یه چیز دیگه فکر میکردم ...
...







پ.ن) قبلنا تصورم از تو فقط دو تا چشم خیلی گنده بود ، ولی داره کم کم تبدیل میشه به دو چشم خیلی گنده و یه لبخند مزخرف اعصاب خورد کن ! ... احتمالا در طی زمان زیاد و کم میشه ، ولی تو هیچوقت گوش نخواهی داشت ...  


۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۵

انقدر رو به نابودی است که فقط باید جمله ای بنویسم تا این روند مسخره ی ماهی یک نوشته لااقل حفظ شود...

و وقتی جمله ام تمام شد باید به این فکر کنم که یک نقر اگر بیاید این جمله را بخواند از این همه کلمه ی نابودی و مسخره و مزخرف و غیره حالش گرفته میشود و پسر ! تو خودت میدانی که آدم های منفی عن اند و همه تقصیر های عالم را گردن دارند و همه دنبال کسی میگردند که بگوید خوب است و الکی بخندد و حس خوبی به دیگران بدهد ...

و بار برمیگردم سر کلمه ی نابودی و فکر میکنم که این خودش چرخه ی مسخره ی نابودی است که چون حکم داده اند که نابود باشی اولین کسی را که پیدا میکنی کمی از غر های دلت برایش میگویی و چون عن هستی ! تنها تر میشوی و نابود تر ...

و دوباره فکر این که چقدر این نوشته منفی شد و من باید آخرش را کمی مثبت تر کنم ولی نمی شود ...

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۳۴