Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیشتر شب آفریننده بود ...
در سکوت ...
بی آنکه تو بدانی ...
و سنگین بود 
بار قلم هایی بی رنگ ...
و فقط سیاه ... مثل شب ...
که جهانی می ساختند 
رنگارنگ تر از هر روزِ تو ...
مهربان تر از غروب ...
و صبور تر از سکوت ...
 
و به دوش می کشید ...
با همین قامت خمیده ی تاریک  ...
تا رها کند
پوچی های سنگین را...
و این خط خطی های یک رنگ را  ...
در افقِ سپیده .... در فردا ...
تا تو نبینی ... تا تو نشنوی
همین صدای ترک خوردنِ نی را ...
او رفت ...
و نرسید ...
سپیده دم هیچ گاه نیامد ...
و تنها یک میز ماند ...
یک مرکب ...
و شکسته ترین نی جهان ، روی آن ...
 
PS )    " Im not a man with too many faces ...
           the mask i wear is one ... "
۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۶

من پیاده می شوم ...

تو برو ...

تو هم یکی دیگر ! ...

 من تا آخر خط نمی آیم ...

پیاده برایم بهتر است ...

و میان این راه مردن ، دل انگیز تر ...

تو باران نشدی ...

هیچ وقت نمی شوی ...

فقط او عطر خاک می داد ...

و تمام شد ... خیلی زود ...

تو نمان ...

آخر خطِ تو ، پشت دریاست ...

که نه جای من است ... 

نه جای باران ...

همان جا که سهراب می گشت ...

تو برو ...

تو از آنجا بنگر ...

به فواره ی سقوط من ...

به خاک بودنم ... پیاده رفتنم...

به من و باران ...

و به بارانی که نبود ...









P.S ) "Dont help them to bury the light ..."

۲ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۹
تو ...
تکیه زده در باغ ...
در میان لبخند ها ...
غرق در صدای لالایی ها ...
چه می فهمیدی از مرگبار ترین سکوت شبها ...
که آسمان نمی شنید انگار ...
نمیدانستی...
که باران های عاشقانه ی آسمان برای تو ، 
بهترین بهانه بود برای یکی ...
برای خیسی گونه ها ...
و باز هم سر انگشتان نسیم ...
و باز هم خیال ...
...
تو ...
برای ما از رویا نگو ...
از خواب نگو ...
از سبز  ...
آبی ...
آسمان ...
نگو از راهی که نرفتی ...
از ندانسته هایت ...
از آغوش ...
بگذار من برایت بگویم ...
از یک شکوفه ...
از یک سپید ...
این جا ...
در میان آتش ...
در این شمع ...
در این شمعدان ...











۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲
میدونی سخت ترین چیز چیه ؟ ...
دوست داشتن یه جوجه تیغی ...
نه میشه بغلش کرد ! ...
نه میشه بی خیالش شد ...
این یعنی یه وابستگی آزار دهنده ...
انگار همه چیز همین جوریه ...
داشتنشون سخته ...
و نداشتنشون هم سخت ...
...






پ.ن) خداوکیلی این چه خلقتیه ! 


۱ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۷

باز من کنار می روم ...

مانند همواره ... برای تو ...

برای رسیدن ... وشاید نرسیدن ...

خواستم کسی بفهمد ... 

خواستم پاره نشود نوشته هایم ...

باز هم نشد ...

باز هم ، هم شمع بودم ، هم پروانه ...

آتش زدم نوشته ها را ...

تا کمی گرم شود این سرما ...

و ابر خاکستری آن  

هنوز هم نفس هایم را می گیرد ...




۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۱