من دیگه همه ی حرفای جهانو زدم
به اندازه همه دنیا کار کردم
به اندازه ای که ذهنمو آزاد گذاشتن رویا داشتم
بیداریمو با خواب بقیه تنظیم کردم تا فقط خودم باشم
من وایسادم ، جایی که دوربین نبود ، آهنگ نبود ، باید نبود ، ابر نبود ، آب نبود ، اصلا هوا نبود
و آدمی نبود ...
به اندازه ی اراده رفتم سمتش ، ولی اون نیومد ، انقد رفتم تا خوردم به دیوار
و انقد خوردم به دیوار که وایسادم
من از دیوار می ترسم
از اون لحظه ی اول قدم برداشتن
من از فکر کردن به شروعش هم میترسم
یک ثانیه کافی بود تا همه ش رو پاک کنم
ولی بذار بمونه به یادگار
که یادم بیاره چجوری خسته شدم
که چجوری متنام این شد
و پیچیدگی راز آلود زیبای کودکانه ای که رویا اجزاش رو به هم وصل میکرد به هیچ رسید
که چطور جای این قدم ها رو این خاک پوشانید
.
صاف و خشک ...
بدون انحنا ، برنده ، ولی شکننده ...
ما آنچه بودیم که زیر فشار خم نشد ...
تا شکست ...
و هر چه میشکند تکه هایش را کنار اطرافیانش جا میگذارد ...
ما صاف نبودیم ...
تن ما مرهم نبود ...
صدایمان انگیزه نداشت ...
زیبا نبود ...
نرم نبود ...
تن ما گرما نداشت ...
تو ، تو آنچه میخواستند بودی ...
تمام بهترین های عالم ...
نه جای ضربه ای ، نه لکه ای تیره ، نه خط ، نه خش ، نه چشمانی سرخ و خسته ...
نه لب هایی آویزان از سکوت ...
تو نمیدانستی که گوشه ترین جای جهان کجاست ...
جای ما ...
جایی سرد ... یا خیلی گرم ...
جایی بی رنگ ... یا خیلی رنگی ...
جای یک شبح ...
جای روحی که نباید زندگی میکرد ...
تو کنج ننشستی ...
دور تو دایره بود ...
دور تو نگاه بود ...
دست بود ...
باید بگویم ، با این که صدایی نیست ، که کجا رفت صدای بم ما ...
اما آهنگ ما تمام شد ...
و چشمی نچرخید ، چهره ای تغییر نکرد ...
و تماشاچی ماند تا ابد خیره ...
و دستش نرسید ...
دستش قفل بود ، در دست بقیه ...
در هم ... دور دایره ...
دور از کنچ ...
دور از پرده ...
پ.ن) بی اثر مثل برف روی آب ...
وقتی خیلی منتظر بمونی که حتما حالت اوکی باشه و اتفاقای خوب افتاده باشه و دنیا به کامت باشه تا یه کاری رو انجام بدی نتیجه ش میشه همین !
گند زدن ! ...
کاری که این ماه کردم ، یه بی نظمی ، یه چیزی که سر جاش نبود ، یه چیز کم یا اضافه ...
یه تخریب ...
اومدم اینجا چون می خواستم فرار کنم ...
اینجا بی نظیر بود ، نه خوب ، نه بد ، نه عدد ....
همه اش تقصیر این مغز لعنتی بود ...
این بی مغز ها با هم خوب بودن ، هیچ چیزی براشون مهم نبود ...
به زندگی گهشون عادت کرده بودن ...
توی جنگل هم لیست و عدد معنی نداشت ...
زندگی بود ، گذر زمان و حکم رانی طبیعت ....
فقط برای یه هدف ... بقا به هر قیمتی ... و بس ....
مشکل من بودم ، من تنها بودم ، تنها کسی که لیست داشت ...
تنها شمارنده ...
تنها ذهنی که نمی تونست خاموش بشه ....
انقدر رو به نابودی است که فقط باید جمله ای بنویسم تا این روند مسخره ی ماهی یک نوشته لااقل حفظ شود...
و وقتی جمله ام تمام شد باید به این فکر کنم که یک نقر اگر بیاید این جمله را بخواند از این همه کلمه ی نابودی و مسخره و مزخرف و غیره حالش گرفته میشود و پسر ! تو خودت میدانی که آدم های منفی عن اند و همه تقصیر های عالم را گردن دارند و همه دنبال کسی میگردند که بگوید خوب است و الکی بخندد و حس خوبی به دیگران بدهد ...
و بار برمیگردم سر کلمه ی نابودی و فکر میکنم که این خودش چرخه ی مسخره ی نابودی است که چون حکم داده اند که نابود باشی اولین کسی را که پیدا میکنی کمی از غر های دلت برایش میگویی و چون عن هستی ! تنها تر میشوی و نابود تر ...
و دوباره فکر این که چقدر این نوشته منفی شد و من باید آخرش را کمی مثبت تر کنم ولی نمی شود ...