دو دریچه رو به رویش بود ...
دو پنجره ، با دو پرده ای که هر از گاهی پایین می آمدند ...
و با سرعت بر میگشتند ...
این جا میانه های راه بود ... جایی خیلی دیر برای برگشتن ...
شیشه ها را غم گرفته بود ...
ولی این بار نه ... این بار پاک کردن سودی نداشت ...
گذاشت تا تار تر شود ...
و گذشت ...
پرده ها سال هاست بالا نرفته اند ...
ولی ، پشت پنجره ها چراغی روشن است ...
کسی زندگی می کند ...
و ادامه می دهد ...
کسی که هنوز نمیداند ،
اینجا بهشت است یا جهنم ...
شاید هم جهنم همین باشد ! ...
اگر دست من بود ...
داستان بهتری می نوشتم ...
آنوقت می ماند ... و تمام نمی شد ...
آنوقت جاودانه بود ...
ولی حالا ...
پاک می شوند ... نمی مانند ... و می روند ...
باز هم میگویم
در این آرامگاه آرزو ها
" تنها رویاست که می ماند " ...
بخواهی یا نخواهی ...
تو هم تمام می شوی ...
با تمام این یک کم خیره کننده بودنت ...
می نشینم ...
در آرزوی خیره شدن به تو ...
نه الان ... نه در اوج ...
در واپسین لحظه هایت ...
در تمام شدن آنچه تو میپنداشتی بی نهایت است ...
در تمام شدن بهترین هایت ...
تقصیر من نیست ...
همیشه غروب زیبا ترین لحظه است ...
و هنگام تمام شدن ...
می نشینم ... نگاه می کنم چشم هایت را ...
همان هایی التماس می کنند ...
برای بقا ... زندگی ... نفس ...
و یک لحظه بیشتر بودن ...
همان هایی که زمانی ، در ژفای آن ها
شعله های مغرور ترین آتش جهان دیده می شد ...
و فقط نمیدانم ...
نمیدانم که چرا نگاه تو
فقط در خواب هایم آبی بود ...