Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

one of the invisibles ...

Unnamed

Instagram
Vahid_jk@



unnamed.blog.ir

آخرین مطالب
پیوندها

برگی تازه ورق خواهد خورد ...








پ.ن) میدونی اگه یه نفر خیلی توی تاریکی بمونه چی میشه !؟ یا ذهنش تسلیم میشه ، چشماشو می بنده وبه ندیدن عادت می کنه ، یا تسلیم نمیشه و اون وقت کوچیک ترین چیز ها هم براش قابل تشخیص میشن ...


۲ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۵
شمار گام ها یادم نمی آید ...
گفتم هر قدم را دو تا بشمار ...
ولی زمین لرزید ... خاک بر آمد ...
مردگان رو آمدند ...
و زندگی ، زیر خاک غلتید ...
می خواستم از حیاط خانه مان خاطره بسازم ...
از آلبوم عکس هایت ،
که بهانه ای برای کنارت نشستن بود ...
از دستکشی، که نصفش دست من بود ...
و نصفش برای تو ...
از تاب درختی مان ...
و تمشک هایی که رنگشان نمی رفت  ...
ولی ستاره هایی که نبود را برایت شمردم ...
از چنگ گفتم ... از جنگ ...  مشت هایی رو به آسمان ...
از جهادی که با سنگ شروع شد ...
تباهی ای که از عمرمان کم کرد 
و آزاده مردی که برنخاست ...
...
سرم را از سفیدی های حیاطمان بلند می کنم ...
یکی از دست هایم سرد است ...
همین یک لنگه دستکش را آورده ام ...
 خانه ما ، هیچوقت حیاط نداشته است ...

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۱
میگن پاییز عاشقانه ست ! ...
...
...
همین دیگه ! ... میگن عاشقانه است  ...
...


پ.ن) ولی صدای خش خش برگ ها از پارسال هم کمتر است ...
۱ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۶

باید از برداشتن سنگ می گفتم ...

از نوری که از شب ها گذشت ...

و از بی تابی ای که تاب می آورد ...

ولی از ما 

همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...

و صدایی مبهم ... در همهمه ی خاموش شهر ...

ولی ما مانده ایم ، با هم ، تنها ...

در تردیدی بی پایان  ...

که پشت دریاهای تو شهری هست ؟! ...

که نازکی بی صدایی هایت 

با این وزن ها هم نمی شکند ؟! ...

که برای تو که مرده ای 

 هنوز هم باید چنگ زد !؟ ...

یا به دنبال صدایی بود 

در همین نزدیکی ها... و بس ...

من ...

باید از برخاستن مرد می گفتم ...

از " آمدن ...

رفتن ... دویدن ... عشق ورزیدن ..."

ولی از ما همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...

همین یک کلمه ، بازگشتن ...






پ.ن) "مسافر خسته ی من ، یه عمره که مسافره ..."

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۹

قلم افتاد ...

و من نیمه کاره مانده ام ...

بی رنگ ... با خطوطی سیاه و سرد ...

نقشی بر صفحه ی سفید بیهودگی ...

با خط هایی برای بریدن ...

ضربی از قلم افتاد ...

تکه ای از مرمر پرید ...

از پیوستگی گام ها ...

تکه ای از پیکرم ...

از میزانی که هیچ ندید ...








پ.ن ) "صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد ...

        من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد ..."

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
من 
تکه تکه هایت را بر میدارم ...
تکه هایی از تو ، به زلالی آب ...
نازکی هایت ، مثل تیغ
دستم را سرخ تر می کنند ...
ولی من 
دوباره می سازمت ...
تکه ها را می گذارم ...
و قلبت را کامل میکنم ...
چیزی بهتر از گذشته ات ...
چیزی که شکستنی نباشد  ...
...
شاید این نوعی بهتر از کامل شدن است ...
کامل شدن با نابودی !...
کامل شدنی که یک آینه را می شکند 
و با تکه هایش زیبابین می سازد ...
که بدی های دنیا را هم بهتر نشان می دهد ...




P.S )And thats why i smile





۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۷

1

اتاق سرد تر شد ...سکوتی سرد ... سکوتی که فقط بعد از یک شلوغی معنا دارد ... از نوری که در آن غوطه ور بود ،

از جایی که به آن نگاه میکرد ،

 و از دو دریچه ی بسته ی رو به رویش ، نقطه ای سیاه جلو می آمد ...

بزرگ تر می شد ... آنقدر زیاد شد که انگار تمام اتاق را بلعید ...

تا به خودش آمد از بالا تا پایین سیاه شده بود ...

حتی نمیدانست اگر همه جا سیاه باشد ، پایین و بالا چه معنی ای دارد ! ...


2

صبح می آمد ... صندلی ای با پایه های قوس دار چوبی تکان میخورد ...

سکوت سرد بود ...باد مو های سپیدش را تکان میداد ... انگشتان دو دستش در هم گره خورده بودند ... شاید تلاش میکرد چیزی را برای هزارمین بار به یاد آورد ...

چیزی گم شده ...

و چیزی که فقط در ژرفای آن دو دریچه دیده می شد ...

صبح می آمد ... یک روز دیگر ... روز پایان یک مرد ...

او ساعت ها بود دیگر بیدار نمی شد ...



3

خنده ی این بار فرق میکرد ... نه فقط لبخند ...

حرفها ... غذا ها ... درختان ...

و حتی خدا فرق می کرد ...

شاید این هم خواب بود ... رویایی دیگر ...

از پنجره اتاق باد می وزید ... موهای سیاهش تکان میخوردند ...

این اولین روز واقعی بود ... روزی برای یک مرد ...

و انگشتان دو دست که گره خورده بودند ...



4

دیگر بالا و پایینی نبود ...

موسیقی کم رنگ شد ...

خاک نشست ... 

پنجره ها به صدا افتادند ...

و یک مرد گم شد ...

سکوت ، سرد بود  ... از همان نقطه آغاز شده بود ...

از همان جا گسترده تر شد ... و آسمان را هم گرفت ...

و حتی خورشید را ...

این سخت ترین روز بود ... روز نابودی یک مرد ...

دست هایش را رو به صورتش گرفت ...

انگشت هایش بوی همان عطر را میداد ...

شاید هم خواب بود ...

دیگر خواب و بیداری تفاوتی نداشت ...

و تازه شروع شده بود ...




۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۳۶

همچنان پاسخی برای این سوال یافت نمی شود 

که آدم ها وقتی چیزی را به دست می آورند لیاقت داشتنش را از دست میدهند ،

یا چون لیاقت چیزی را ندارند آن را به دست می آورند !؟ ... 




پ.ن ) راستی اندازه دونه خردل چقدره ؟! ...

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۰

دلم یه کیسه بوکس میخواد ...

خیلی وقته ...

می خوام به خاطر نداشتنِ یه خونه بزرگ به جونش بیوفتم ...

بالاخره یکی باید مقصر بشه ...

حالا که نگاه می کنم . خونم کوچیکه ...

کاش به اندازه کیسه بوکس جا داشت ...

فکر می کنم باید یه اتاق بوکس داشته باشم ...

فکر می کنم هر وقت یه خونه بزرگ خریدم یه اتاق رو میذارم برای بوکس ...

و این سوال آزارم میده که اون موقع دیگه بوکس می خوام چی کار !؟ ...

شاید دلیل اصلی این که آدم ها توی خونه های بزرگ اتاق بوکس ندارن همین باشه ...

آدم ها چیز هایی رو آرزو میکنند که وقتی بهش میرسند بهش نیاز ندارن ! 

این یه لوپ بی نهایته ... یه گردش خسته کننده ...  و یک پوچی همه گیر ...

گاهی آدم ها توی خونه های بزرگ هیچی ندارن ...

گاهی آدم ها اصلا چیزی ندارند ...

و گاهی به جایی نمی رسند چون کیسه بوکس ندارند ...









پ.ن ) همیشه چیزی برای جنگیدن داشته باش ...










۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۴
من ، مثل تو می شوم ...
مثل ما ... هم رنگ جماعت ...
که نبودن آدم ها برایم جالب تر است ...
من مثل تو می شوم ... و تو مثل من ...
من بی تو ... تو بدون من ...
من با صفحه ای که بیشتر از تو پیشم است ...
تو با سیاهی ای ، سیاه تر از سیاهی من ...
ولی نه ... من مثل تو نیستم ...
من مثل تو نمیشوم ...
نه مثل ما ! ... نه هم رنگ جماعت ...
با این که فانتزی اند ! ... ولی گاهی آدم ها برام جالب تر اند ...
نه من مثل تو می شوم ... نه تو مثل من ...
من خلاف تو  ... تو خلاف من ...
من با رویایی که بیشتر از تو پیشم است ...
تو همچنان 
با سیاهی ای ، سیاه تر از سیاهی من ...





پ.ن) سیاهی را سیاسی نکن ...
تو خواستی ... تو رفتی ... و تو غرق شدی ...
من نخواستم ... و نرفتم ... و شب ها زندگی میکنم ! ...


 








پ.ن) یه ساختمون درب و داغون رو خیلی وقتا نمیشه درست کرد ... باید خرابش کنی و دوباره بسازیش ... وگرنه عمرت رو بر باد دادی ... اممم ... خلاصه این  "فرهنگ " درست بشو نیست ... 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۱