برگی تازه ورق خواهد خورد ...
پ.ن) میدونی اگه یه نفر خیلی توی تاریکی بمونه چی میشه !؟ یا ذهنش تسلیم میشه ، چشماشو می بنده وبه ندیدن عادت می کنه ، یا تسلیم نمیشه و اون وقت کوچیک ترین چیز ها هم براش قابل تشخیص میشن ...
برگی تازه ورق خواهد خورد ...
پ.ن) میدونی اگه یه نفر خیلی توی تاریکی بمونه چی میشه !؟ یا ذهنش تسلیم میشه ، چشماشو می بنده وبه ندیدن عادت می کنه ، یا تسلیم نمیشه و اون وقت کوچیک ترین چیز ها هم براش قابل تشخیص میشن ...
باید از برداشتن سنگ می گفتم ...
از نوری که از شب ها گذشت ...
و از بی تابی ای که تاب می آورد ...
ولی از ما
همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
و صدایی مبهم ... در همهمه ی خاموش شهر ...
ولی ما مانده ایم ، با هم ، تنها ...
در تردیدی بی پایان ...
که پشت دریاهای تو شهری هست ؟! ...
که نازکی بی صدایی هایت
با این وزن ها هم نمی شکند ؟! ...
که برای تو که مرده ای
هنوز هم باید چنگ زد !؟ ...
یا به دنبال صدایی بود
در همین نزدیکی ها... و بس ...
من ...
باید از برخاستن مرد می گفتم ...
از " آمدن ...
رفتن ... دویدن ... عشق ورزیدن ..."
ولی از ما همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
همین یک کلمه ، بازگشتن ...
پ.ن) "مسافر خسته ی من ، یه عمره که مسافره ..."
قلم افتاد ...
و من نیمه کاره مانده ام ...
بی رنگ ... با خطوطی سیاه و سرد ...
نقشی بر صفحه ی سفید بیهودگی ...
با خط هایی برای بریدن ...
ضربی از قلم افتاد ...
تکه ای از مرمر پرید ...
از پیوستگی گام ها ...
تکه ای از پیکرم ...
از میزانی که هیچ ندید ...
پ.ن ) "صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد ...
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد ..."
1
اتاق سرد تر شد ...سکوتی سرد ... سکوتی که فقط بعد از یک شلوغی معنا دارد ... از نوری که در آن غوطه ور بود ،
از جایی که به آن نگاه میکرد ،
و از دو دریچه ی بسته ی رو به رویش ، نقطه ای سیاه جلو می آمد ...
بزرگ تر می شد ... آنقدر زیاد شد که انگار تمام اتاق را بلعید ...
تا به خودش آمد از بالا تا پایین سیاه شده بود ...
حتی نمیدانست اگر همه جا سیاه باشد ، پایین و بالا چه معنی ای دارد ! ...
2
صبح می آمد ... صندلی ای با پایه های قوس دار چوبی تکان میخورد ...
سکوت سرد بود ...باد مو های سپیدش را تکان میداد ... انگشتان دو دستش در هم گره خورده بودند ... شاید تلاش میکرد چیزی را برای هزارمین بار به یاد آورد ...
چیزی گم شده ...
و چیزی که فقط در ژرفای آن دو دریچه دیده می شد ...
صبح می آمد ... یک روز دیگر ... روز پایان یک مرد ...
او ساعت ها بود دیگر بیدار نمی شد ...
3
خنده ی این بار فرق میکرد ... نه فقط لبخند ...
حرفها ... غذا ها ... درختان ...
و حتی خدا فرق می کرد ...
شاید این هم خواب بود ... رویایی دیگر ...
از پنجره اتاق باد می وزید ... موهای سیاهش تکان میخوردند ...
این اولین روز واقعی بود ... روزی برای یک مرد ...
و انگشتان دو دست که گره خورده بودند ...
4
دیگر بالا و پایینی نبود ...
موسیقی کم رنگ شد ...
خاک نشست ...
پنجره ها به صدا افتادند ...
و یک مرد گم شد ...
سکوت ، سرد بود ... از همان نقطه آغاز شده بود ...
از همان جا گسترده تر شد ... و آسمان را هم گرفت ...
و حتی خورشید را ...
این سخت ترین روز بود ... روز نابودی یک مرد ...
دست هایش را رو به صورتش گرفت ...
انگشت هایش بوی همان عطر را میداد ...
شاید هم خواب بود ...
دیگر خواب و بیداری تفاوتی نداشت ...
و تازه شروع شده بود ...
همچنان پاسخی برای این سوال یافت نمی شود
که آدم ها وقتی چیزی را به دست می آورند لیاقت داشتنش را از دست میدهند ،
یا چون لیاقت چیزی را ندارند آن را به دست می آورند !؟ ...
پ.ن ) راستی اندازه دونه خردل چقدره ؟! ...
دلم یه کیسه بوکس میخواد ...
خیلی وقته ...
می خوام به خاطر نداشتنِ یه خونه بزرگ به جونش بیوفتم ...
بالاخره یکی باید مقصر بشه ...
حالا که نگاه می کنم . خونم کوچیکه ...
کاش به اندازه کیسه بوکس جا داشت ...
فکر می کنم باید یه اتاق بوکس داشته باشم ...
فکر می کنم هر وقت یه خونه بزرگ خریدم یه اتاق رو میذارم برای بوکس ...
و این سوال آزارم میده که اون موقع دیگه بوکس می خوام چی کار !؟ ...
شاید دلیل اصلی این که آدم ها توی خونه های بزرگ اتاق بوکس ندارن همین باشه ...
آدم ها چیز هایی رو آرزو میکنند که وقتی بهش میرسند بهش نیاز ندارن !
این یه لوپ بی نهایته ... یه گردش خسته کننده ... و یک پوچی همه گیر ...
گاهی آدم ها توی خونه های بزرگ هیچی ندارن ...
گاهی آدم ها اصلا چیزی ندارند ...
و گاهی به جایی نمی رسند چون کیسه بوکس ندارند ...
پ.ن ) همیشه چیزی برای جنگیدن داشته باش ...