بیشتر شبیه به سراب است ...
نه واقعیت ...
همچنان می دوی تا برسی ...
شاید هم می دانی آبیِ آن دروغ است ...
ولی ...
پ.ن) می خواهم آشتی کنم ... زغالی که روزی افتاد را بر می دارم ... اما داغ است ... داغ تر از گذشته ...
این دیگر چه روزگاری ست ...
به بعضی ها میگن بمب اعتماد به نفس !...
این قابل تحمله ...
ولی اگه بمب اعتماد به نفس شدی یواش یواش میشه اعتقاد به نفس ! ...
این ها به خودشون معتقدند ! ...
این ها همون هایی اند که هیچ جوری درست نمیشند ! ...
پ.ن) به قول "علیرضا" :
"بگذار این سال های حرام بگذرد ..."
چند وقتی ست چندان تفاوتی برایم ندارد راحت ترین صندلی و بهترین غذای شهر یا روی پله نشستن و نون و پنیر خوردن...
کسی که با تو نان و پنیر می خورد میتواند کاری کند که این لذت بخش ترین خاکی شدن زندگی ات باشد...
پ.ن) به چیزی که نزدیک تر می شوی بزرگ تر می شود ... اما دانشگاه از دور بزرگ بود و الان آنقدر کوچک است که خودم هم در آن جا نمیشوم ...