مرگ یک داستان ...
يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۰ ق.ظ
دو دریچه رو به رویش بود ...
دو پنجره ، با دو پرده ای که هر از گاهی پایین می آمدند ...
و با سرعت بر میگشتند ...
این جا میانه های راه بود ... جایی خیلی دیر برای برگشتن ...
شیشه ها را غم گرفته بود ...
ولی این بار نه ... این بار پاک کردن سودی نداشت ...
گذاشت تا تار تر شود ...
و گذشت ...
پرده ها سال هاست بالا نرفته اند ...
ولی ، پشت پنجره ها چراغی روشن است ...
کسی زندگی می کند ...
و ادامه می دهد ...
کسی که هنوز نمیداند ،
اینجا بهشت است یا جهنم ...
شاید هم جهنم همین باشد ! ...
۹۴/۰۵/۱۱
من نفهمیدم چی شده؟