هیچ ...
دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ
باید از برداشتن سنگ می گفتم ...
از نوری که از شب ها گذشت ...
و از بی تابی ای که تاب می آورد ...
ولی از ما
همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
و صدایی مبهم ... در همهمه ی خاموش شهر ...
ولی ما مانده ایم ، با هم ، تنها ...
در تردیدی بی پایان ...
که پشت دریاهای تو شهری هست ؟! ...
که نازکی بی صدایی هایت
با این وزن ها هم نمی شکند ؟! ...
که برای تو که مرده ای
هنوز هم باید چنگ زد !؟ ...
یا به دنبال صدایی بود
در همین نزدیکی ها... و بس ...
من ...
باید از برخاستن مرد می گفتم ...
از " آمدن ...
رفتن ... دویدن ... عشق ورزیدن ..."
ولی از ما همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
همین یک کلمه ، بازگشتن ...
پ.ن) "مسافر خسته ی من ، یه عمره که مسافره ..."
۹۴/۰۷/۲۰