باید از برداشتن سنگ می گفتم ...
از نوری که از شب ها گذشت ...
و از بی تابی ای که تاب می آورد ...
ولی از ما
همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
و صدایی مبهم ... در همهمه ی خاموش شهر ...
ولی ما مانده ایم ، با هم ، تنها ...
در تردیدی بی پایان ...
که پشت دریاهای تو شهری هست ؟! ...
که نازکی بی صدایی هایت
با این وزن ها هم نمی شکند ؟! ...
که برای تو که مرده ای
هنوز هم باید چنگ زد !؟ ...
یا به دنبال صدایی بود
در همین نزدیکی ها... و بس ...
من ...
باید از برخاستن مرد می گفتم ...
از " آمدن ...
رفتن ... دویدن ... عشق ورزیدن ..."
ولی از ما همین بی شکلی و ناصافی بر میخاست ...
همین یک کلمه ، بازگشتن ...
پ.ن) "مسافر خسته ی من ، یه عمره که مسافره ..."
قلم افتاد ...
و من نیمه کاره مانده ام ...
بی رنگ ... با خطوطی سیاه و سرد ...
نقشی بر صفحه ی سفید بیهودگی ...
با خط هایی برای بریدن ...
ضربی از قلم افتاد ...
تکه ای از مرمر پرید ...
از پیوستگی گام ها ...
تکه ای از پیکرم ...
از میزانی که هیچ ندید ...
پ.ن ) "صدایم را به یاد آر اگر آواز غمگینی به پا شد ...
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد ..."