میان ...
دلم میخواهد از اعماق خاطراتم یک درخت بیرون بکشم ...
تصویر ها پیوسته از پشت پنجره ی پلک ها می گذرند ...
یا دیوار اند ... یا آجر ... یا آدم هایی که می دویدند ...
برای چه ... خودشان هم نمی دانستند ...
چرا هیچ گاه " چیز قابل ذکری نبود " ...
و چرا همواره همه چیز یک جور بود ...
شاید این ثانیه ، با ثانیه قبل فرقی ندارد ...
تفاوتشان همین است ، یکی اولی ، یکی دومی ...
گذشته احماقانه بود و آینده احمقانه تر ...
تو چه می کنی میان دو خریت ؟؟...
میان دو نبودن ...
چه می گویی میان دو سکوتی که جهانت را فرا می گیرد ...
و میان دو خوابی که میانش را روز نامیده اند ...
همیشه همین گونه است ...
جای زخم ها ، زمان را به یادت می آورد ...
P.S) " Save your advice cause I won't hear ...
You might be right but I dont care ...
There's a million reasons why I should gave you up ...
But the heart wants what it wants ..."
پ.ن ) چرا هر چی یه پست چرت تر باشه بازدید کننده ش بیشتره ؟؟
کلا تعابیر قشنگی به کار بردی!
;)