من جمع را بیشتر از ضرب دوست دارم ...
من یاد گرفتم که پر پر شدن ها را تماشا کنم ...
و هر روز تمرین کنم پیش خودم ،
که امروز میتوانم تلف شدن ها رو نگاه کنم و پلک هایم را نبندم یا نه ...
یاد گرفتم چشم هایم را نبندم ، زل بزنم به همه ی هدر رفتن های عالم ...
تو هم ببند ...
آن وقت میفهمی که داری میخندی تا شاید لج و لج بازی تو با طبیعت روزی جوابی قانع کننده بدهد ...
میخندی به فانتزی های نشدنی خودت ...
به آن فانتزی هایی که بالای سرشان ایستاده اند و با چوب میزنند که بزرگ شده ای مرد ! ... مرد که گریه نمیکند ، مرد که در جهان بی قانون ذهنش زندگی نمیکند ...
میخندی به فانتزی های نشدنی خودت ...
تا شاید این طبیعت وحشی و نحس دست هایش را بالا ببرد و چوبش را کنار بگذارد و بگوید
" باشد ، نوشته های بلند تو را با تمام بی حوصلگی هایم میخوانم " ...
شاید روزی این شاید های پشت سر هم تمام شود ...
این شاید ها در هم ضرب میشوند ، پله پله از احتمال " تو " کم میکنند ، و آخر نمیشود ...
شاید یک روز از خواب بلند شوم ، شاید بروم ، شاید بنشینم ...
شاید یک روز از خواب بلند شوی ، شاید بیایی ، شاید بنشینی ...
تا شاید جایی که من نشسته ام ، احتمال "تو " آن طرف تر رو به روی دو چشم دیگر نباشد ...
...
که هست ...
...