غرق ...
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۳۳ ب.ظ
وقتی سکوت به زانو در می آمد ...
شادی اشک می ریخت ...
تن مچاله شده ای
به گرد خود می پیچید ...
و گناهی که نبود ، پاکی را متهم می کرد ...
کجا بود قضاوت سرانگشتان لمس نکرده ؟...
کجا بود دیدگانی که ندیده ها را شهادت دهد؟ ...
و فردی در آن سوی شهرها
یا شاید چند گام آن طرف تر به چه می اندیشید ؟...
شاید او ...
و کاش زمان زودتر از همیشه می گذشت
تا احساس زود تر بخوابد ...
۹۳/۱۰/۰۴