دو روح در یک بدن ...
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ق.ظ
شب ،بافته ای ست زیبا که بر روی رخ زرد روز می کشم ...
در ماورای این پوسته ی نازک دوست داشتنی که روی چشم هایم را گرفته اند
من آرزو می شوم برای کودکی در درونم که در یک قاب گچی
در حسرت حرکت ، به دیوار های بیرونش مشت می کوبد ...
و چیزی میخواهد ، که من نیستم ...
بگذار پنجه در پنجه ی هستی بمانم ...
شاید روزی خسته شوم ...
شاید روزی خسته شود ...
۹۵/۱۲/۱۱