بازتاب ...
شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۱۳ ب.ظ
کسی آن سوی آینه ایستاده بود ...
بی احساس تر از گذشته ...
گذشته ای که چندان یادش نمی آمد ...
تنها یادش می آمد زمانی را که چشمانش می درخشید ...
هنگامی را که انگار زمان نمیگذشت ...
و همه دنیا در کنار او نشسته بود ...
شاید خاطره بود ...
شاید هم رویا ...
وقتی همه چیز تمام شود ، دیگر رویا با خاطره چه فرقی دارد ؟...
آن وقت ها ...
وقتی بدی خوبی ها محو می کرد
آن ها را می یافت ...
و وقتی سختی ها آسایش را می فرسود
همیشه یک نفر آنجا بود ...
ولی ...
همیشه ها برای همیشه تمام شد ...
و باز هم رویا خاطره ها را حل میکرد ...
...
یکی آن سوی آینه بود ...
یکی که نمیدانست کیست ...
"خودِ واقعی ات را ببین"
۹۳/۱۰/۲۰