شمار گام ها یادم نمی آید ...
گفتم هر قدم را دو تا بشمار ...
ولی زمین لرزید ... خاک بر آمد ...
مردگان رو آمدند ...
و زندگی ، زیر خاک غلتید ...
می خواستم از حیاط خانه مان خاطره بسازم ...
از آلبوم عکس هایت ،
که بهانه ای برای کنارت نشستن بود ...
از دستکشی، که نصفش دست من بود ...
و نصفش برای تو ...
از تاب درختی مان ...
و تمشک هایی که رنگشان نمی رفت ...
ولی ستاره هایی که نبود را برایت شمردم ...
از چنگ گفتم ... از جنگ ... مشت هایی رو به آسمان ...
از جهادی که با سنگ شروع شد ...
تباهی ای که از عمرمان کم کرد
و آزاده مردی که برنخاست ...
...
سرم را از سفیدی های حیاطمان بلند می کنم ...
یکی از دست هایم سرد است ...
همین یک لنگه دستکش را آورده ام ...
خانه ما ، هیچوقت حیاط نداشته است ...