1
اتاق سرد تر شد ...سکوتی سرد ... سکوتی که فقط بعد از یک شلوغی معنا دارد ... از نوری که در آن غوطه ور بود ،
از جایی که به آن نگاه میکرد ،
و از دو دریچه ی بسته ی رو به رویش ، نقطه ای سیاه جلو می آمد ...
بزرگ تر می شد ... آنقدر زیاد شد که انگار تمام اتاق را بلعید ...
تا به خودش آمد از بالا تا پایین سیاه شده بود ...
حتی نمیدانست اگر همه جا سیاه باشد ، پایین و بالا چه معنی ای دارد ! ...
2
صبح می آمد ... صندلی ای با پایه های قوس دار چوبی تکان میخورد ...
سکوت سرد بود ...باد مو های سپیدش را تکان میداد ... انگشتان دو دستش در هم گره خورده بودند ... شاید تلاش میکرد چیزی را برای هزارمین بار به یاد آورد ...
چیزی گم شده ...
و چیزی که فقط در ژرفای آن دو دریچه دیده می شد ...
صبح می آمد ... یک روز دیگر ... روز پایان یک مرد ...
او ساعت ها بود دیگر بیدار نمی شد ...
3
خنده ی این بار فرق میکرد ... نه فقط لبخند ...
حرفها ... غذا ها ... درختان ...
و حتی خدا فرق می کرد ...
شاید این هم خواب بود ... رویایی دیگر ...
از پنجره اتاق باد می وزید ... موهای سیاهش تکان میخوردند ...
این اولین روز واقعی بود ... روزی برای یک مرد ...
و انگشتان دو دست که گره خورده بودند ...
4
دیگر بالا و پایینی نبود ...
موسیقی کم رنگ شد ...
خاک نشست ...
پنجره ها به صدا افتادند ...
و یک مرد گم شد ...
سکوت ، سرد بود ... از همان نقطه آغاز شده بود ...
از همان جا گسترده تر شد ... و آسمان را هم گرفت ...
و حتی خورشید را ...
این سخت ترین روز بود ... روز نابودی یک مرد ...
دست هایش را رو به صورتش گرفت ...
انگشت هایش بوی همان عطر را میداد ...
شاید هم خواب بود ...
دیگر خواب و بیداری تفاوتی نداشت ...
و تازه شروع شده بود ...
همچنان پاسخی برای این سوال یافت نمی شود
که آدم ها وقتی چیزی را به دست می آورند لیاقت داشتنش را از دست میدهند ،
یا چون لیاقت چیزی را ندارند آن را به دست می آورند !؟ ...
پ.ن ) راستی اندازه دونه خردل چقدره ؟! ...