گفتم من بستنی میخوام ، بعد از کلی نصیحت کردن داشتی کوتاه می اومدی ...
جمله هایی مثل هواسرده ، مریض میشی ، گلودرد ، دکتر ، آمپول و ...
بعدش هم بستنی آشغاله و عن توش میریزن و همش شکره و ...
من یه عادت خیلی مزخرف دارم ...
اگه درمورد بستنی اینجوری حرف بزنی ، تمام تلاشمو میکنم که بهت بفهمونم داری اشتباه میکنی ، ولی آخرش بستنی نمیخورم ...
هر چقدر کوتاه بیای نمیخورم ...
خودتو بکشی هم نمیخورم ...
میدونی ... بستنی ها تو زندگی من زیاد بودند ...
اگه یه روز خواستی برام بستنی بخری انقدر اولش گیر نده ...
امیدوارم هیچوقت قسم نخورم که دیگه بستنی نمیخورم ...
...
...
پ.ن ) شاید تو نفهمی ، ولی من الان بستنی میخوام ! ...
...
...
...
آسمان شب ، دست هایش را روی پلک مردگان میکشید ...
ستاره های شب میدرخشند و کسی بیدار نیست ...
وکسی شاعر نیست ...
زمانی بود که قلم میرفت و میرفت ، و با پایانش زیبایی ای ناخودآگاه میدرخشید ...
حالا دست های شب ، پلک های من را هم می بندند ...
افسوس که نوشته های من ، مثل تو نمیشوند ...