من دیگه همه ی حرفای جهانو زدم
به اندازه همه دنیا کار کردم
به اندازه ای که ذهنمو آزاد گذاشتن رویا داشتم
بیداریمو با خواب بقیه تنظیم کردم تا فقط خودم باشم
من وایسادم ، جایی که دوربین نبود ، آهنگ نبود ، باید نبود ، ابر نبود ، آب نبود ، اصلا هوا نبود
و آدمی نبود ...
به اندازه ی اراده رفتم سمتش ، ولی اون نیومد ، انقد رفتم تا خوردم به دیوار
و انقد خوردم به دیوار که وایسادم
من از دیوار می ترسم
از اون لحظه ی اول قدم برداشتن
من از فکر کردن به شروعش هم میترسم
یک ثانیه کافی بود تا همه ش رو پاک کنم
ولی بذار بمونه به یادگار
که یادم بیاره چجوری خسته شدم
که چجوری متنام این شد
و پیچیدگی راز آلود زیبای کودکانه ای که رویا اجزاش رو به هم وصل میکرد به هیچ رسید
که چطور جای این قدم ها رو این خاک پوشانید
۰ نظر
۰۴ مهر ۹۷ ، ۰۳:۲۳