همه طرف دشت است و آزاد ، باد هست و باده و هر چه شاعر در توهماتش می گوید...
انگار در افق ، تپه ی رو به رویم بلند تر میشود ، بلند و بلند تر ، همین طور پیش می آید تا چند قدمی پلک های من ، همانجا می ایستد و می شود دیوار من ...
صفحه ای که شده است هر چه از افق به یاد دارم ...
آن بالا هنوز آسمان است ، آسمانی که نزدیک تر میشود و کوچک تر ...
آبی هایش تمام می شوند و جلو تر می آید و میشود این سقف کوتاه پژمرده ...
سقفی که انگار شده است هر چه از آسمان به یاد دارم ...
شاعر میگوید و میگوید ...
تمام میشود ، ولی خالی نه ...
آرام ، ولی آزاد نه ...
او نمی داند که مرده است ...
جهنم همین دیواری ست که نزدیک تر می شود ...
۰ نظر
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۰